سردار دلیر جبهه های غرب و جنوب ، پهلوان سخت ترین میادین نبرد ، سردار عاشورایی سپاه اسلام شهید حسین قجه ای


💕سی و هفتمین سالروز ولادت ابدی قهرمان نام آور تشک های کشتی ، سردار دلیر جبهه های غرب و جنوب ، پهلوان سخت ترین میادین نبرد در کربلای گرمدشت ، اسطوره محبت و مقاومت ، فاتح خرمشهر ، سردار عاشورایی سپاه اسلام شهید حسین قجه ای گرامی باد .
✳️مأموریت تیپ ۲۷ محمدرسول الله، به فرماندهی حاج احمد متوسلیان این بود که درمنطقه دارخوین، از رودخانه کارون عبور کند، بیست کیلومتر فاصله را تا جاده اهواز خرمشهر بپیماید، وجاده رافتح کند. بدین ترتیب، بین نیروهای دشمن که در سمت شمال (به طرف اهواز) بودند، ونیروهای جنوب جاده (به طرف خرمشهر) فاصله میفتاد. 😇
♨️ازلطایف جنگ اینکه این یگان همان شب به آسفالت جاده رسید.
اما دویگان طرفینی آن به هدف نرسیدند، یعنی الحاق صورت نگرفت. شش شبانه روز گذشت تااین الحاق صورت گیرد، ودراین روز وشبها چه برفرزندان معنوی روح الله گذشت؟ مخصوصا گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجه ای، شیرمردی از شیعیان سیدالشهدا که در نوک پیکان بود، علیرغم آنکه اکثریارانش مظلومانه شهید شدند اما، درکنارآن جاده خون وبیابان داغ، مقاومتی عاشورایی کرد وعقب ننشست تا کل عملیات باخطر مواجه نشود. اگرچه حسین قجه ای، فتح خرمشهرراندید، اما به سخن هم رزم دیگرش، محسن وزوایی عمل کرد که فرمود: «ماکربلا رابرای خودمان نمیخواهیم برای آیندگان میخواهیم.» محسن وزوایی نیز درهمین منطقه و زودتر ازحسین قجه ای به شهادت رسید.😰
❇️امروزه آنانکه با خیال راحت ودرامنیت ، ازجاده اهواز. خرمشهر عبورمی کنند, آیا هیچ میدانند که برای آزادی این جاده، چه گلهایی از گلستان ایران پرپرشدند؟ مخصوصادر حوالی ایستگاههای 👈حسینیه گرمدشت و نیم_نود؟
🔰محسن وزوایی دربهشت زهرای تهران وحسین قجه ای در زرین شهراصفهان، از زایران خود پذیرایی، وازعشاق، دلبری می کنند، وبیدار و هوشیار، منتظرند تا بانگ یالثارت الحسین برخیزد وآنان نیز ازگور سرد و خاکی برخیزند ودررکاب مولای منتظران باشند. همانگونه که دل امام راشاد کردند و زمینه ساز بیان جمله خرمشهر را خدا آزاد کرد از زبان امام شدند.👌
السلام علیکم یاأولیاء الله وأحبائه…💕
به یاد شهید حسن قجه ای
از علی میركیانی همین رو بدونین كه از شاگردهای حاج احمد متوسلیانه و كسیه كه از آغاز تشكیل تیپ حضرت رسول (ص) و قبل از اون در كردستان كنار حاج احمد بوده و مسئولیتهای زیادی هم از جمله مسئولیت لجستیك تیپ و فرماندهی گردانهای سلمان و حمزه و… رو تو كارنامهاش داره.
*سوال: اصليترين و معروفترين سئوال، از كجا و به چه شكل با حسين قجهاي آشنا شديد؟
*مير كياني: آشنايي من با حسين برميگرده به زماني كه مريوان بوديم. اون زمان قرار بود يك سري پدافند ۲۳ ميليمتري بدن به سپاه مريوان. آقاي حسن رستگار كه اون موقع تو سنندج بود، پدافند ۲۳ ميليمتري رو با نفرش فرستاد و حسين شد مسئول اون. در واقع حسين توپچي بود.
جالبترين قسمت تو آموزش به نيروها، تامين جاده بود. بچهها اين قسمت رو دوست داشتن. به خاطر اينكه درگير ميشدن، براشون جذابيت داشت. يه روز من و رضا چراغي وايستاده بوديم، يه بنده خدا – كه بعدتر فهميدم حسين قجهايه – با قد كوتاهي اومد سمت ما و گفت: برادر ميشه منم بيام تامين جاده؛ من توپچيام. در واقع آشنايي ما از او جا شروع شد. همين قدر بگم حسين طوري درخشيد كه حاج احمد[متوسليان] براي عمليات دزلي گذاشتش مسئول عمليات. حتي يادمه خود حاج احمد تو ستون وايستاد و گفت حسين ستون رو هدايت كنه.
حاج احمد روحيه خاصي داشت. كسي بود كه وقتي اومد غرب همه جور آدمي كنارش بود. از لر و كرد گرفته تا اصفهاني و ترك … كسي اگر چهار روز كنارش كار ميكرد، وقتي ميخواست ازش جدا بشه احمد اونو تو بغلش حسابي ميگرفت و گريه ميكرد. حسين خودش قابليتهاي زيادي داشت. اما حاج احمد، حسين رو ساخت.
اون شب رو خوب يادمه. شبي كه ميخواستيم عمليات « دزلي» را انجام بديم. حسين كه از كنار حاج احمد رد ميشد حاجي تو گوشش يه چيزهايي ميگفت. حاج احمد اين طوري بود با نيروهاش. و بعد هم كه دزلي رو گرفتيم، حاجاحمد، حسين رو گذاشت مسئول سپاه دزلي يا حالا منطقه دزلي و به من كه او موقع مسئول لجستيك سپاه مريوان بودم گفت: علي پيش حسين بمون و در واقع رفاقت اصلي ما از اون جا شروع شد.
*سوال: تو اين مدت كه كنار هم بودين، حسين قجهاي رو چه جوري شناختيد؟ از خصوصيات اخلاقياش برامون بگين.
*مير كياني:حسين خصلتهاي خاصي داشت. اولا كه ۲۴ ساعته كار ميكرد. البته اين موضوع غريبي نيست. مثلا روي اتفاعات ملخخور ميخواستند نفت ببرن؛ حسين قجهاي بشكه ۲۲۰ ليتري خالي رو ، روي دوشش ميگذاشت، ميبرد بالاي كوه. زورش هم زياد بود. اما كارهاي خاصي ميكرد. مثلا يه نقل قول كنم از سردار تميزي – البته تو پرانتز بگم كه ا هل نقل قول گويي نيستم و هميشه چيزي رو ميگم كه براي خودم اتفاق افتاده، اما ميخوام روحيه حسين قجهاي براتون واضحتر بشه – ايشون ميگفتن تو اصفهان ما با هم آموزش ديديم. اين جريان قبل از اين كه حسين بياد منطقه، ميگفت: آموزش كه تموم شد گفتن برين سپاه شهرتون و خودتون رو معرفي كنين. با بچهها اومديم ماشين بگيريم براي زرينشهر. حسين دراومد گفت: من با شما نمييام. شما بريد. من خودم از تو ارتفاعات مييام. يعني از همون اول خودش رو جدا كرد. روحيهاي خاص داشت البته «كشتيگير» هم بود. اما يه همچين روحيهاي داشت.
مثلا يك خاطره ديگه اين كه، تو عمليات فتحالمبين رفته بود شناسايي و تركش خمپاره ۶۰ خورده بود پشتش. به خاطر همين برده بودنش بيمارستان. رضا چراغي اومد به من گفت: اين حسين ديگه عجب جونوريه؟ گفتم: براي چي؟ گفت: رفتن تركشش رو در بيارن. هر كاري كردن نذاشته بيهوشش كنن. يه متكا كرده توي دهنش گرفته خوابيده. همين جوري تركش رو درآوردن.
يك خاطره جالب هم بگم از حسين. يه بار توي سپاه دزلي برامون نيرو فرستاده بودن. اون جا هم خيلي كوچيك بود، طوري كه مجبور شديم كيپ بخوابيم. حسين نصفه شب اومده بود، ديده بود من خوابيدم، خودش را كنار من جا داده بود.
خلاصه نصفه شب من ديدم يه مشت اومد تو صورتم. پا شدم ديدم حسين داره خواب ميبينه، دستش رو گذاشتم اونور و دوباره خوابيدم. تازه خوابم رفته بود كه دوباره با مشت حسين از خواب پريدم. من هم نامردي نكردم، يه مشت گذاشتم توي صورتش، ديگه تا صبح جم نخورد!!!
*سوال: حسين اون زمان چند سالش بود؟
*مير كياني:دقيق نميدونم. اما هم سن و سال هم بوديم. ۲۰ يا ۲۱٫ سنش كم بود اما واقعا شناخت داشت. من هميشه اعتقادم به اين كه آدم هر كاري كه ميخواد، بكنه يا طرفدار هر كسي ميخواد، باشه اما با شناخت و چشم باز.
حسين يه همچين آدمي بود. ميدونست داره چي كار ميكنه. چشمش باز بود. به من گفت «قبل از اين كه بيام كردستان، سرو صوررتم رو تيغ زدم پا شدم رفتم سنندج. يعني پيش ضد انقلاب كه اون موقع كومله و دمكرات بودند. بهشون گفتم من دانشجوي اصفهاني هستم. شنيدم سنندج شلوغ شده. اومدم اينجا ميخوام ببينم شما حرف حسابتون چيه؟ ميخوام توجيه بشم. معرفيم كردن به شخص ديگهايي. باهاشون صحبت كردم. ديدم نخير اينها اصلا آدم حسابي نيستند. كارهايي ميكردن كه با حرفاشون جور درنمياومد مثلا دست تو دست خانومها با هم راه ميرفتن. برام همه چيز مسجل شد. برگشتم اصفهان و بعد هم اعزام شدم كردستان. حسين چشمش باز بود. من اين مسئله رو بارها حس كردم.
يادمه روزهاي شروع عمليات فتحالمبين، حركت گردانها در منطقه يه خورده دير شده بود. به حاج احمد گفته بودن گردانها كجان. حاج احمد هم گفته بود اونها كار خودشان رو بلدن شما نگران اونها نباشين.
از اون طرف من نگران بودم. به حسين قجهاي گفتم بيا من و تو هر كدوم يه گردان برداريم بريم. حسين قجهاي ميدوني چي گفت؟ عين جواب حاج احمد رو به من داد. گفت علي نگران اونها نباش؛ گردانها كار خودشان رو بلدند. يعني آنقدر نظراتش شبيه حاج احمد بود.
*سوال: به هر حال چون توجه اصلي ما الان به عمليات بيتالمقدس هست، از نقش حسين قجهاي و حضورش در عمليات بيتالمقدس برامون بگين.
*مير كياني: ببينيد من در شروع عمليات بيتالمقدس يه مشكلي با حاج احمد پيدا كردم. در واقع در عمليات فتحالمبين يه روز تو گلف نشسته بوديم و حاج احمد هم بود، بچههاي ديگه هم بودن. حاج احمد بچهها رو اونجا تقسيم كرد. خب تا قبل از اون همه با هم، عمليات ميكرديم، اما با پيشرفت كار در واقع ميخواستن يه نظمي به نيروها بدن. يعني سازمان رزم سپاه شكل گرفته بود و خواسته يا ناخواسته بايد هر كس نوع كار و مسئوليتش مشخص ميشد. حاج احمد اون جا به من گفت: علي برو لجستيك. من گفتم لجستيك نميرم، ميخوام برم عمليات. گفت: برادر علي لجستيك. گفتم: نه، عمليات. حاج احمد يه اخلاق خاصي داشت. در عين مهربوني، يه دفعه جوش ميآورد. پا شد جلوي همه، هر چي از دهنش دراومد گفت. گفت: رو حرف من حرف ميزني؟! غلط كردي! ميري لجستيك. ما هم خيلي احترامش رو داشتيم. برگشتم بهش گفتم: باشه بابا چرا دعوا داري. بگو برو لجستيك، ميرم!!! من هم نامردي نكردم.
قبل از شروع عمليات بيتالمقدس وقتي همه رفته بودن مرخصي، مسئول تسليحات تيپ رو كه يه ينده خداي زنجاني بود، رفاقتي باهاش صحبت كردم و لجستيك تيپ ۲۷ حضرت رسول(ص) رو بهش تحويل دادم و برگشتم تهران؛ البته بدون اينكه حاج احمد در جريان باشه.
چند روز بعد حاج احمد در تهران منو ديد و شاكي شد. گفت اينجا چي كار ميكني؟ گفتم من لجستيك رو تحويل دادم. يه نگاهي كرد و گفت: باشه. ديگه چيزي نگفت.
براي عمليات بيتالمقدس كه اومديم منطقه، حاج احمد به من گفت: تو برو گردان انصار يعني با من قهر كرد. رفتم گردان انصار پيش قهرماني فرمانده گردان. قهرماني من رو ميشناخت؛ از بچههايي بود كه با حاج همت از پاوه اومده بودن. رفتم تو يكي از دستهها. مسئول دسته هم بنده خدا يه كارگر بود و من رو نميشناخت كه مدام به ما ميگفت سينهخيز بريد، پاكلاغي بريد و… خلاصه پدر مارو درآورد.
شب عمليات حاج احمد اومد براي گردانها، تك تك صحبت كرد. براي گردان انصار كه صحبت ميكرد، من هم نشسته بودم صحبتش كه تموم شد، منو صدا كرد. يكم باهام حرف زد. بعد بغلم كرد و گريه كرد.
گفت: اين كارا چيه تو ميكني؟ گفتم كاري به من نداشته باش من همين جا هستم و …
ما تو عمليات بيتالمقدس سمت كارون بوديم. حسين قجهاي بچهها را پياده از اهواز تا كارون آورد كه بچهها آماده بشن. شب عمليات كنار گردان ما گردان حمزه بود. به همه گفته بودن، نفر جلويي و عقبي خودتون رو بشناسين. من كه ديدم گردان حمزه داره از كنارمون رد ميشه، به نفر پشت سريم گفتم، ببين حواست باشه، من ميرم تو ستون بغلي، اما جام اينجاست و رفتم توي ستون بچههاي گردان حمزه.
صبح كه شد حاج احمد من رو با بچههاي حمزه ديد و دوباره شاكي شد. بهم گفت: برگرد برو گردان انصار. خلاصه رفتيم و خودش داستان مفصل داره. تا اينكه برگشتيم عقب تا گردان بازسازي شود.
ما تو انرژي اتمي بوديم اما حسين تو خط بود. هي از حسين خبرهاي ناجور ميرسيد. من ديگه كلافه شدم. رفتم پيش حاج احمد تا ازش اجازه بگيرم برم پيش حسين. ميدونستم حاج احمد از دستم ناراحته. با يه حالت مظلومانه رفتم بهش گفتم. بذار برم پيش حسين. يه كم نگاه نگاه كرد. گفت: ميري، سريع بر ميگردي. شب نميموني اونجا. گفتم: باشه فقط چند تا از رفقام هم هستن، بذار اونها هم با من بيان. گفت: بريد سريع برگرديد.
اين قضيه كه دارم ميگم، بر ميگرده به شش روزه بعد از رسيدن به جاده اهواز ـ خرمشهر؛ يعني مرحله اول بيتالمقدس نزديك غروب بود كه رسيديم پيش حسين يه كم احوالپرسي كرديم. حسين گفت: همين جا بشينيد. من برم الوار بيارم. بر ميگردم، صداتون ميكنم، با هم
بريم جلو. احتمالا ميخواست الوارها رو براي سنگر استفاده كنه.
هوا گرگ و ميش شده بود، ديگه موقع نماز بود. حسين اومد من رو صدا كرد. من به رفيقام گفتم: شما بنشينيد، من ميرم، بر ميگردم. همون جا بود كه حسين خيلي ناليد. گفت: ميبيني چه اوضاعيه؟ فقط من موندم و يه معاون دسته ،هيچ نيرويي نيومده. اوضاع خيلي وخيم شده بود. از بس حسين آرپي جي زده بود، گوشش پر از خون بود. همين جور ميرفتيم جلو تا جايي كه بچهها دو تا خاكريز عصايي زده بودند، تا عراقيا نيان دورشون بزنند.
ديگه اونجا كسي نبود. فقط يه سنگر بود. رفتيم بالاي دژ حسين گفت: بيا اينجا ببين چه حالي داره. اوضاع اين طوري بود كه بچههاي ما بلند ميشدن يا زهرا(س) ميگفتن، تيراندازي ميكردن؛ بعد عراقيها شروع ميكردن. وقتي عراقيا تيراندازي ميكردن ما سينهخيز ميرفتيم. تمام اين اتفاقات چند ثانيه به چند ثانيه تكرار ميشد.
در مورد شهادت حسين قجهاي يك سري مسائلي پيش اومد. او زمان مسائل سياسي در اصفهان داغ بود. يك سري شايعه درست كردن كه حسين رو خوديها كشتن. اون هم نه از روي سهو، بلكه عمداً كشته شده. حتي اين مسايل منجر به اين شد كه عدهاي در مراسم تشييع حسين در زرين شهر دعوا كنن. طوري كه حاج احمد رفت و باهاشون حرف زد و كلي نصيحتشون كرد.
*سوال: خبر شهادت حسين رو كي به حاج احمد گفت؟
*مير كياني: ببينيد شب كه حسين شهيد شد؛ من همون جا به بيسيم چيش گفتم كه شهادت حسين رو اعلام نكن. چون ميدونستم روحيه نيروها تضعيف ميشه و هيچ كس ديگه حاضر نيست تو خط بمونه.
خودم برگشتم عقب. جايي كه از رفقام جدا شده بودم. يه بنده خدايي بود ما بهش ميگفتيم سيد. بهش گفتم: سيد! حسين گفت بهت بگم، بالاي تپه وايستا حتي اگه مردي. اون هم قبول كرد. بعداً كه فهميد اون موقع حسين شهيد شده بوده به من گفت اگه ميفهميدم حسين شهيد شده يه ثانيه هم وا نميستادم. چون فكر ميكردم حسين خودش جلوي، دلم قرص بود.
حتي يكبار بيسيم چياش اومد اعلام كند كه برادر حسين شهيد شده. من بيسيم رو گرفتم. پشت بيسيم هر چي از دهنم در اومده بهش گفتم. گفتم: برادر حسين پيش منه. چرا دروغ ميگي؟ اينجا پشت خاركريز نشسته داره ميگه يه دسته نيرو بفرستين جلو.
اوضاع خيلي خراب بود. درگيري شديد شده بود. عراقيها يكي از خاكريزيهاي عصايي رو گرفته بودن.مجبور بودم به دروغ بگم حسين زنده است. ديگه خدا ما رو ببخشد.
بالاخره يه دسته از نيروهاي ارتش اومدن جلو. بهشون گفتم همينطور ميريد جلو، عصايي اول رو رد ميكنيد، عصايي دوم كه رسيديد، برادر حسين اونجا منتظر شماست.
اونها هم رفتن. بعد مسئول دستهشون بيسيم زد كه يكي از عصاييها رو عراقيها گرفتن. برادر حسين هم اينجا نيست. من هم بهشون گفتم: باشه شما همون جا درگير بشيد تا خود حسين بهتون ملحق شه. خيالم كه از اونها راحت شد، با بچههاي توپخانه صحبت كردم و خلاصه به هر كيفيتي بود اون شب خط حفظ شد.
صبح كه شد، برادر احمد با رضا چراغي و يك سري نيرو، اومدن خط. حاج احمد تا من رو ديد گفت: چرا برنگشتي؟ گفتم راه رو گم كرده بودم و با بلدچي تا اينجا اومدم. گفت: چي شده؟ داستان رو تعريف كردم. حسين گفت: به برادر احمد بگو، بذار يه تير بياد بخوره بهم تا من شهيد بشم. ببينم حاج احمد براي اينجا كاري ميكنه؟
حاج احمد تا اينو شنيد، شروع كرد به گريه كردن. ديگه فردا شبش عمليات شد و بقيه داستانها . البته، رضا چراغي به من گفت من ميخواهم تكليف قاتل حسين رو يكسره كنم بعدش هم اون منطقه رو دور زد. تقريبا ۶۰ نفر عراقي رو محاصره كرد و همه رو اون جا اعدام كرد. به من گفت: بالاخره يكي از اينها قاتل حسينيه. البته اينها كساني بودند كه تا لحظه آخر با ما ميجنگيدن.
*سوال: براي حسن ختام، يه خاطره قشنگ دارين برامون از حسين قجهاي بگين؟
*مير كياني: حسين براي من خيلي دوست داشتني بود. البته روحيه حسين خاص بود با هر كسي رفيق نميشد. مثلا تو سپاه مريوان يه روز ديدم حسين نشسته داره همين طوري ميخنده. تعجب كردم. چون اهل خنده و اين حرف ها نبود. بهش گفتم: چي شده حسين؟ گفت: علي! بيا اينجا يه چيز خندهداري بهت ميگم، اما قول بده به كسي نگي. حداقل تا قبل از مرگ به كسي نگو. گفتم: باشه.
گفت: ديشب رفتم براي شناسايي مواضع عراقيها. همينطور كه جلو رفتم ديدم عراقيها پراكنده مينگذاري كردن. رفتم چند تا از اين مينها رو برداشتم بردم گذاشتم تو مسير سولههاشون تا دستشويي. خودم هم رفتم يه گوشهاي قايم شدم و منتظر شدم يكي بياد رد بشه.
بالاخره يكي اومد رد شد و پاش رفت رو مين و مجروح شد. غلغله شد. عراقيها مونده بودن مين از كجا اومده. با هم دعوا ميكردن. من هم هر هر ميخنديدم. تو دلم گفتم جاي علي خاليه، اگه اينجا بود با هم ديگه كلي ميخنديديم.
من خيلي تعجب كردم از اين كار حسين. واقعا روحيه نترسي داشت. يعني من هر خاطرهاي بخوام ازش بگم ميشه ازش شجاعت و نترس بودن حسين روحس كرد. خلاصه انقدر اونجا نشسته بود تا اوضاع آروم بشه بعد هم برگشته بود اومده بود سمت خودمون.
روح ملكوتياش ميهماني سفره امام حسين(ع) باد.
متن مصاحبه در مجله فکه اردیبهشت ۱۳۸۹
راوی: علی میرکیانی
💢 روایت سردار جعفر جهروتی زاده👈 از شجاعت شهید حسین قجه ای💕
💥قبل از عملیات فتح المبین ، بحث شناسایی پیش آمد . حاج احمد متوسلیان یک جلسه ای ترتیب داد با فرماندهان رده بالا و در آن جلسه اعلام کرد که ما اول توپخانه دشمن را می گیریم و بعد پیشروی می کنیم. درابتدا پذیرش این حرف برای دیگران کمی سخت بود و از شروع جنگ تا آن زمان چنین اتفاقی نیفتاده بود. طرح حاج احمد این بود که از لابلای دشمن ۲۴ کیلومتر مسیر را طی کنیم و برسیم به توپخانه دشمن و آن را بگیریم و بعد درگیر شویم . شناسایی توپخانه در عمق خاک دشمن هم کار ساده ای نبود. حسین قجه ای فرمانده گردانی بود که قرار شد روی توپخانه دشمن عمل کند. یک شب قرار شد شهیدان حسین قجه ای، رضا چراغی ، عباس کریمی و من برای شناسایی توپخانه دشمن برویم. توپخانه دشمن هم در تپه های (علی گره زه) بود . شب آخر رفتیم و نزدیک توپخانه عراق رسیدیم . اگر اشتباه نکنم عراقیها ۸۵ قبضه توپ داشتند .آن قدر به این توپخانه نزدیک شدیم که همه را یکی یکی شمردیم . امکان برگشتن نداشتیم ، اگر می خواستیم برگردیم ، وسط روز به جایی می رسیدیم که کاملا در دید عراقیها بود…😇💥
💥در یک گودال ماندیم تا وقت نماز صبح شد . آب قمقمه ما تمام شده بود . دیدیم برای وضو گرفتن، حتی یک قطره آب هم نداریم. یادش به خیر، حسین قجه ای؛ فرمانده گردان سلمان، با آن سر نترسی که داشت، بلند شد و سه تا از قمقمه های خالی بچه ها را برداشت، با یک جست از چاله تانک بیرون پرید و رفت سمت تانکر آب عراقی ها که ۱۵۰ متر آن طرف تر بود به ده متری تانکر رسیده بود که یک عراقی از سنگرش بیرون آمد. نشست پای تانکر و شروع کرد به پر کردن ظرف آبش. قجه ای هم بدون اینکه ذره ای متغیر شود و یا هول کند و با خونسردی حیرت آوری که اصلاً قابل وصف نیست، رفت بالای سر عراقی ایستاد.👌
💥عراقی ظرفش را پر کرد و رفت . حسین هم نشست وشروع کرد یکی یکی قمقمه ها را پر کرد و آورد. حسین قجه ای چنان خونسرد رفت و برگشت که همه متحیر شدیم. حتی عراقی ها هم از بالای تپه او را می دیدند؛ منتها فکر کرده بودند لابدحسین هم یکی از نیروهای خودشان است. نماز خواندیم .مختصري شكلات جنگي همراه داشتيم كه به جاي ناهار، همان ها را خورديم. بعد هم يك بار ديگر، همه جاي موضع توپخانه را با دقت شناسايي كرديم. توپ ها و سنگرها را شمرديم و حتي راه هايي را كه از طريق آنها مي شد به پشت توپخانه رفت، شناسايي كرديم. بعد از اتمام كار، با تاريك شدن هوا، به عقب برگشتيم. بدين ترتيب، مأموريت تيم ويژه ي شناسايي ارتفاعات علي گره زد در محور بلتا، با موفقيت به پايان رسيد…
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
🌺وصیت نامه شهید حسین قجه ای🌺
با درود وسلام فراوان به کلیه شهدای صدر اسلام تا کنون ودرود بر امام امت خمینی بت شکن و یاران ایثارگر او… از اینکه متعهد شدم در جنگ شرکت کنم یک وظیفه دینی خود دانستم وبه الله همیشه قلبم برایش می تپد چون بیشتر در معرض آزمایش قرار می گرفتم سعی می کردم تا اندازه رشدم کمبودهایم را برطرف کنم ولی به این فکر بودم که نکند خالص نشوم ودر جنگ از بین بروم از دنیای ظاهری تا اینکه مرتبه اول ودوم گذشت تا اینکه برای مرتبه سوم به فکر این افتادم که حتما بسیار گناهکارم که از فیض شهادت محروم مانده ام سعی کردم خالصانه تر واستوارتر شروع کنم تا شاید خداوند نظر عنایتی بکنند ومرا از نعمت بزرگش سیراب کند الحمدالله. برادارن وخواهران شهید پرور ایران اسلامی واقعاً جای بسی معجره است این جنگ نصیمان شد وخواهد شد…. جنگ با چه زمینه آماده وسازنده ای شروع شد…..
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
🔷️ سالروز شهادت شهید حسین قجهای
🔹️ فرمانده گردان سلمان لشکر ۲۷ محمد رسول الله
ظهر عاشورای سال ۱۳۳۷ در زرین شهر متولد شد. پدرش از کشاورزان زحمتکش شهر بود. در سن ۷ سالگی به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک دیپلم تحصیل نمود. از کودکی علاقه زیادی به ورزش کشتی داشت و به عنوان قهرمان اول وزن ۴۸ کیلوگرم استان اصفهان برای چند سال متوالی معرفی گشت و با درخشش در مسابقات قهرمانی کشتی کشور به اردوی تیم ملی کشورش راه یافت. ورود او به فعالیتهای سیاسی از دوران نوجوانی بود. سال ۱۳۵۶ به قم مهاجرت کرد و توسط مأموران ساواک دستگیر شد. چند مرتبه نیز به منظور فعالیتهای سیاسی به شیراز و قم سفر کرد. سرانجام انقلاب اسلامی پیروز شد. وقتی دشمنان ایران استانهای کردستان، سیستان و بلوچستان، مازندران وخوزستان را به آشوب کشاندند او به کردستان رفت تا با ضد انقلاب به مبارزه بپردازد. وی در سرکوب گروههای آشوبگر کردستان در سال ۵۷ و قلع و قمع ۶۰۰ نفر از آنان در تپههای اطراف سنندج نقش بسزایی داشت. برای مدتی نیز فرمانده توپخانه سپاه مریوان را پذیرفت. اوج دلاوریهای او را میتوان در آزادسازی دزلی از دست کومله ها دانست. هنوز مدتی نگذشته بود که به عنوان فرمانده عملیات سپاه مریوان و دزلی معرفی گردید. حسین ماهها با ضدانقلاب جنگید و در عملیات محمد رسول الله (ص) با سمت فرمانده عملیات حاضر شد. بعد از آن در دی ماه سال ۱۳۶۰ برای تشکیل تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) همراه با حاج احمد متوسلیان و همرزمانش به جنوب و پادگان دوکوهه عزیمت کردند. وی پس از تشکیل تیپ ۲۷ در عملیات فتحالمبین با نفوذ چند کیلومتری از بین نیروهای عراقی، نقش اصلی را با گردان تحت فرمانش در تصرف توپخانه عراق در عمق مواضع دشمن داشت. در سن ۲۴ سالگی در تاریخ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ به همراه گردان سلمان که از اولین روز عملیات بیت المقدس وظیفه پدافند در منتهی الیه سمت چپ مواضع تیپ ۲۷ محمد رسول الله در حاشیه جاده اهواز خرمشهر را بر عهده گرفته بود در محاصره گازانبری دو تیپ زرهی عراق که مجهز به تانکهای تی۷۲ لیزری بودند قرار گرفتند و با مقاومت چند روزه جلوی پیشروی نیروهای عراق را به ارزش از دست دادن جان خود و تمام شیر بچههایش در گردان سلمان فارسی گرفتند تا اینگونه نیروهای ایرانی توانستند در سوم خرداد ماه سال ۱۳۶۱ خرمشهر را فتح کنند. ایستگاه گرمدشت جاده اهواز-خرمشهر جایگاه عروج این سردار عاشورایی و افتخار آفرین ایران بزرگ است.
🌷یاد اومام و شهدا صلوات
#شهید_حیسن_قجه_ای
#فرمانده_گردان_سلمان_ل_۲۷
🔸قربانی شدن در راه تحقق اسلام وانقلاب اسلامی آرزوی ماست
و بگذارید ما فدا شویم اما نگذارید که جمهوری اسلامی بیش از این دستخوش حملات مخالفان شود.
#پانزدهم_اردیبهشت_۱۳۶۱
#عملیات_الی_بیت_المقدس
#مزار_زرین_شهر_اصفهان